خاطره پزشکی- جمعه واشک پیرمرد بیمار
نوشته : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) اورمیه
روزهای تعطیل مخصوصاً جمعه ها ،افسون بر بیماران معمولی و عادی اورژانــس ،درصد بیمــــــاران تصادفی به خاطر مسافرت های درون و برون شهری بسیار بالا می رود . در کنار این بیماران به خاطر جمع شدن اعضای خانواده و فامیل دور هم مشاجرات و اقدام به خودکشی یا حالات هیستریک مخصوصاً در زنان زیاد دیده می شود . البته اراذل و اوبـــاش و چاقوکش ها و تریاکی ها در این روز ها جای خود دارند که اگر نباشند اورژانس ســـوت و کور می ماند . صبـــح اول وقت یک تعــدادزن ومرد پیر مردی رنجور را کشان کشان داخل اورژانس آوردند و از همان ابتدا شروع به دکتر خواستن و داد کشیدن کردند . هر چند این گونه رفتار ها از همراهان بیماران برایمان عادی شده بود ولی این همراه ها حتی مجــــال ندادند از پشت صندلی بر خیزم چند فحش آب دار نیز نثار پزشک و پرستار کردند که فلان فلان شده ها این چه اورژانسی است که ساخته اید یک پزشک پدر سوخته نیست که بیمار اورژانسی ما را ویزیت کند خدا روی خوش به شما و خانواده تان نشان ندهد!! دیدم که اگر کمی دیر بجنبم دین ومذهــب راهم به باد فحش خواهند گرفت . رفتم بالای سر بیمار دیدم یک پیر مرد رنجوربا بدنی نحیف ، حدوداً 85 ســـاله با لباس های مندرس وکهنه با چشمهای گود رفته و پوستی خشک روی تخت خوابیده است . برخـــلاف آن بیمار، همراه ها با لباس های تر و تمیز و اتو کشیده و ریش های مختلف پروفــــسوری و دسته جارویی ، نق زنان مرتب می گفتند : انسان در این بیمارستان ها ارزشی ندارد ، جان آدمی به پشیزی نمی ارزد و از این حرف ها ، گفتم : چرا بیمار را آورده اید ؟ چه مشکلی دارد ؟ جواب دادند : مگرنمی بینی که او دارد می میرد ، مگر دکتر نیستی ؟ هر چقدر به سوالات پزشــکی ادامه دادم جوابی نشنیدم . تا اینــــکه مجبور شدم از خود پیر مرد بپرسم او هم جوابی نداد ، فـــکر کردم نمی تواند حرف بزند . باز پرسیدم : پدر جان کجایت درد دارد ؟ به جای جواب دیدم قطره اشکی از کنار چشم اش به بیرون روان شد مطمئن شدم بیمار واقعاً مشکل دارد این بار مجبور شدم با صدای بلند و باتحقن همراهـــان بیمـار را با کمک نگهبان ها به بیرون محل معاینه هدایت کنم تا بتوانم به راحتی بیمار را معاینه کنم . بعد دوباره از بیمار پرسیدم کجای بدنت درد می کند و چرا به بیمارستان آمده ای ؟! اشک های بیمار به گریه بلند تبدیل شد و گفت این ناخلف ها که بیرون انداختی پسران نادان من هستند که هر چند ماه به من سر می کشــند . من تمام ثروتم را زمانی که روی پای خودم بودم به نام این ها و خواهرشــان کردم و خودم هر روز در خانه یکی به سر بردم بعد از این که همسرم فوت کرد هر روز افسرده تر شده و به وضعی که می بینـید افتاده ام . این بی انصاف ها به من حتی به اندازه گدای درشان هم محل نمی گذارند و امروز نمی دانــم چه شده به یاد پدر شان افتاده اند و مرا به بیمارستان آورده اند. من مشکل خاصی ندارم فقط مدتی است که غذا نخورده ام ... . به پرستار دستور دادم یک سرم قندی و نمکی به بیمار بزنند و آزمایشـاتی نیــز انجام بدهند . بعد سراغ همراهان بسیار پررو و بی تربیت بیمار رفتم و نگذاشتم حتی یک کلمــه حرف بزنندگفتم خجالت نمی کشید ؟ آیا می خواهید فرزندانتان فردا همان کنند که شما سر این پدر پیرتــان کرده اید یکیشان سریع جواب داد کی گفته؟ مگر شما پلیس یا قاضی هستید ؟ به شما چه ، گفتــم مـرد حسابی مگر نمی خواهید بیمارتان درمان شود آخرباید بیماری او را بدانید یا نه ؟ ! اصلاًایـن پیرمــرد بیمار نیست بیماری او دلش می باشد که شما شکسته اید . بااین پیرمرد به تازگی عکسی گرفته یا جلوی آینه به خودتان نگاه کرده اید واقعاً شما فرزندان او هستید ؟ فردای شما تصویری جز تصویر این پیرمرد نیست . ضمناً نیازی به شما همراهان بی ملاحظه نیست . دستور خواهم که بیمار را به عنوان بیمار بی بضاعت پذیرش کنند وتمام هزینه درمان را بیمارستان تقبل کند . از دیدن افرادی مثل شما روزم خراب شد . مریض که حالش خوب شد خودمان مرخصش می کنیم . هیچ یک از همراهان ژیگول میگول کلمـه ای حرف نمی زدند. در این بین یک همراهی که تازه به جمع شان پیوسته بود جلو آمد و گفت : ببخـــشد آقای دکتر من از رفتار پدر وعموهایم بسیار پوزش می خواهم و باید قبول کنند که رفتار شان خوب نبوده است . نوه بیمار با ناراحتی پدر وعمو هایش را از بیمارستان خارج وتمام هزینه پدربزرگ را تقبل و تــا آخر درمان ماند در روزجمعه وتعطیلات روزی نیست که از این صحنه های بسیار بد، موردی نداشت باشیم . نمی دانم بلکه که شاید افزایش روند شهرسازی و صنعتی شدن این بلا را سـر خـــانواده ها آورده یا کـــه دور شدن ازدین و مذهب این مشکلات را بیشتر کرده است . واقعا نمیدانم.